صدای انقلاب شماره 705
رادیو صدای انقلاب 705 | داستان: سربلند
مریم علیپور / ظاهراً قرار نبود بحثها تمام بشود. مادر برای چندمین بار تکرار کرد: «داداش جان! شما چرا فکر میکنی من نمیخوام پیش مامان بمونم و دارم از زیر بار مسئولیت شونه خالی میکنم؟ خدا شاهده که دلم برای مامان و حال و روزش کبابه، اما چه کنم! خودت که بهتر از روزگار من خبر داری. شیفتهای بیمارستان یه طرف، خونه و زندگی هم یه طرف!» دایی از گوشه اتاق مامان بزرگ گفت: «میدونم خواهر من! اما اگه تو خودت تو این شهری و نمیتونی پیش مامان بمونی، پس من چی بگم که یه شهر دیگهام، آبجی بزرگمونم که دستش بند بچه مریضشه، باز شرایط تو بهتره، یه مدت شبا تنهاش نذار تا ببینم تکلیف چیه...»